icon
icon
نمایى از سریال
 «دوست نابغه‌ی من»
نمایى از سریال «دوست نابغه‌ی من»
در آینه‌ی دیگری
نویسنده
نازیلا دلیرنیا
14 خرداد 1404
نمایى از سریال
 «دوست نابغه‌ی من»
نمایى از سریال «دوست نابغه‌ی من»
در آینه‌ی دیگری
نویسنده
نازیلا دلیرنیا
14 خرداد 1404

اولین بار که دوست نابغه‌ی من1 را دیدم، نمی‌دانستم به تماشای یک داستان آمده‌ام یا اعتراف‌نامه‌ای از خودم در لباسی دیگر. سریال از همان قاب‌های نخست—با آن نور سرد، دیوارهای ترک‌خورده و کوچه‌های تنگ و خاکی، و بیش از همه آرزوهای دختری که می‌خواهد نویسنده شود—مرا به سفری برد که، بیش از آنکه مکانی باشد، زمانی بود: دوران کودکی، نوجوانی، و آن ناآرامی مبهمی که از رنجیدگی‌های ساده‌ در زمان بلوغ آغاز می‌شد و به فهمیدن بیش از اندازه‌ی رنج در بزرگسالی ختم می‌شد.

لِنو و لی‌لا—دو دختری که دوست‌اند، دشمن‌اند، آینه‌ی هم‌اند، و بی‌رحم‌ترین قاضی یکدیگر—از پشت نیمکت‌های مدرسه دوستی‌شان را شکل می‌دهند، و در پایان، نه با هم می‌توانند زندگی کنند و نه بی‌ هم. در زندگی من دوستی با این ابهت و پیچیدگی وجود نداشته، اما سایه‌ی سیاه لی‌لا را می‌توانم در یکی‌دو نفری که می‌شناختم بازشناسی کنم. هربار که لِنوی نویسنده، با صدای راوی و نگاه خسته‌اش، از لی‌لا حرف می‌زند، حس می‌کنم دارم از خودم اعتراف می‌گیرم که همیشه یک قدم عقب‌تر بوده‌ام، که موفقیتم تهی بوده، که در همه‌چیز کم بوده‌ام و کوتاه و در میانه.

اما درد اصلی جایی دیگر است. سریال بی‌رحمانه نشانم می‌دهد که «رهایی» چقدر وابسته به زبان است، به نوشتن، به روایت کردن. لِنو می‌نویسد، چون، اگر ننویسد، ناپدید می‌شود. و من؟ شاید من هم می‌نویسم، چون هیچ راه دیگری برای کنار آمدن با اُفت‌وخیزها، دردها و پیروزی‌ها—همه‌ی آنچه زندگی می‌نامندش—ندارم جز تبدیل کردنشان به کلمه.

دوست نابغه‌ی من فقط قصه‌ی یک زن نیست؛ قصه‌ی زن‌هاست: زنانی که میان خشونت و عشق، میان آموختن و فراموش کردن، میان ماندن و رفتن، معلق‌اند. از ۲۰۱۸ شروع به تماشای سریال کردم و سال‌ها چشم‌به‌راه ماندم تا چهار فصلش بیاید و کامل شود. اما همین اواخر، در یک ماراتن نفس‌گیر، دوباره از اول دیدمش. هر فصل که جلوتر می‌رفتم، بیشتر درمی‌یافتم که این داستان نه‌فقط درباره‌ی لی‌لا و لِنو بلکه درباره‌ی رابطه‌ی ما با خودِ دیگرمان است—آن خودی که گاه رشک‌برانگیز است، گاه هراس‌انگیز، و اغلب ناپیدا.

نام النا فرّانته، نویسنده‌ی مرموز رمان، که کسی چهره و هویت واقعی‌اش را نمی‌شناسد، مدت‌ها در ذهنم خاک می‌خورد. کتابش را پشت ویترین کتاب‌فروشی‌ها دیده بودم. اما همه‌چیز از شبی پر از کسالت شروع شد که بی‌هدف دکمه‌ی پخش را فشار دادم و بعد، نه یک قسمت و دو قسمت، که یک‌نفس تا آخر ادامه دادم. چون می‌خواستم زنی را ببینم که از جهانش می‌گریزد، که آن‌قدر می‌نویسد تا جهان بالاخره ناچار شود حضورش را بپذیرد. این از آن داستان‌هایی نیست که تماشا کنی و فراموشت شود؛ مثل یک تکه شیشه‌ی شکسته در ذهن می‌ماند: برّان، شفاف، و گاهی خون‌آلود.

فکر می‌کنم چرا این‌قدر با لِنو احساس خویشاوندی دارم—دختری ساکت، مؤدب، و کم‌اعتمادبه‌نفس که می‌خواهد با درس خواندن از محله‌اش بگریزد، که با نوشتن معنا پیدا می‌کند و با مقایسه تکه‌تکه می‌شود. من هم «محله»ای داشته‌ام—نه ناپل، اما خانه‌ای، جایی که خشونت خانگیش را فقط به مدد نوشتن می‌شد تاب آورد، جایی که اگر دختری می‌خواست از آن فراتر برود باید یا مثل لِنو درونگرا می‌شد یا مثل لی‌لا انفجاری. و من راهی میانه برگزیدم: ترکیبی از هر دو. در دور دوم تماشای سریال، خودم را هم در جای لِنو دیدم هم لی‌لا. گاهی آن‌ که با مدرکی دانشگاهی در دست از محله می‌گریخت من بودم. گاهی آن‌ که در خانه‌ای تاریک، تنها و خاموش، در خود فرومی‌ریخت باز من بودم. انگار آن دو دختر دو نیمه‌ی ازهم‌گسسته‌ام بودند: یکی که در اجتماع موفق می‌شود، اما در روابط انسانی شکست می‌خورد؛ و دیگری که قادر نیست قواعد دنیا را بپذیرد، اما، به بهای رنجی ابدی، درک عمیق‌تری از مردم، از قدرت، فقر، و عشق پیدا می‌کند.

در حال بارگذاری...
نمایى از سریال «دوست نابغه‌ی من»

اما لی‌لا... او کیست؟ نابغه‌ای که باهوش‌تر از آن است که سیستم آموزشی یا نظم اجتماعی تابش بیاورد؛ دختری که همه‌چیز را می‌فهمد، اما هیچ‌چیز را نمی‌تواند رها کند. زخمی دانستن است، زخمی ماندن، زخمی پیش‌دستی در شکست دادن دیگران پیش از آنکه لحظه‌ی محتوم شکست خودش سر برسد، و در عین حال بی‌نهایت شکننده. چه کسی می‌تواند دوست چنین آدمی باشد، جز آنکه هم مجذوب شود هم نابود؟

سریال چنان دقیق و بی‌اغراق جهان را می‌سازد که گاه فراموش می‌کنی داستانی در کار است. انگار دوربین نه چیزی بازسازی که چیزی کشف کرده، خاطره‌هایی که در ذهن مردمانی واقعی محبوس‌ بوده‌اند و حالا به دست یک آپاراتچی پیر از قوطی بیرون می‌آیند و روی پرده‌ای مندرس به نمایش درمی‌آیند. رنگ‌ها و کیفیت‌هایشان با همه‌ی زمختی بازنمای یک جهان واقعی‌اند: خاکستری دیوارها، سردی مدرسه، و حتی در تضاد با آنها سوزانندگی آفتاب پوست تیره‌ی لی‌لا. همه‌چیز بدل به روایت می‌شود، روایتی از خشونتی بی‌صدا.

دوست نابغه‌ی من تنها داستان بلوغ نیست؛ مستندی ا‌ست از فقر، جنسیت، و خشونت. در محله‌ای محروم از ناپل دهه‌ی پنجاه، مردان با دستانی پینه‌بسته و صدایی پر از دستور جهان را کنترل می‌کنند و زنان باید در آشپزخانه، رخت‌شوی‌خانه یا رختخواب بمانند. حتی هوش لی‌لا—که، اگر پسر بود، شاید تحسین می‌شد—به تهدیدی تبدیل می‌شود که باید خاموش شود. و خاموشش می‌کنند: با ازدواج زودهنگام، با فرزندی ناخواسته، با حذف تدریجی از صحنه‌ی عمومی جهان. خشونت در این سریال نه فریاد است نه مشت، بلکه فشار اجتماعی، نابرابری، سکوت مادران، بی‌سوادی پدران، و غرور خالی مردان است. و زنان؟ یا عقب می‌کشند یا می‌جنگند و در نهایت همه تحقیر می‌شوند.

لِنو از همان آغاز یاد می‌گیرد که تنها راه فرار است: فرار به مدرسه، به زبان، به دانشگاه، به طبقه‌ی متوسط. اما این فرار با بریدن همراه است. او می‌نویسد، اما، هربار که می‌نویسد، انگار تکه‌ای از لی‌لا را از دست می‌دهد—و شاید تکه‌ای از خودش را. هر زن، هرچه بالاتر می‌رود، بهای بیشتری می‌پردازد. و شاید لِنو هم—نه بر اثر هوشش، بلکه به سبب روایت کردنش—بهایی سنگین می‌دهد: تنهایی.

سریال نشان می‌دهد که چگونه زنان باید برای بقا یا با سیستم کنار بیایند یا به حاشیه رانده شوند. هیچ زن آزادی‌خواهی در این محله پاداش نمی‌گیرد—نه مادرها، نه خواهرها، نه حتی معلمان زن باسواد. آنها همگی کارگزاران همین نظم مردسالارانه‌اند. اینجاست که خشونت، نه فقط از بیرون، که از درون هم بازتولید می‌شود.

اما، در دل این تاریکی، زبان یک سلاح است. لِنو، با آموزش و نوشتن، کلمات را به زره تبدیل می‌کند. و سریال خود نیز با زبان ساخته می‌شود: نه‌فقط در دیالوگ‌ها که در سکوت‌ها، نگاه‌ها، و گفتگوهای زنانه—زنانی که، بیشتر از آنکه شنیده شوند، به درک شدن نیاز دارند. و آنچه شگفت‌انگیز است این است که هرگز کسی درک نمی‌شود. سریال پر از سطرهای نانوشته است. لِنوی پیر روایت می‌کند که لی‌لا به او حسادت می‌کرده، اما تصاویر در پس صدایش طغیان می‌کنند: لِنوی موفق هنوز هم نمی‌تواند نگاه حسرت‌بارش را از لی‌لای خاموش‌شده بردارد.

سریال، بی‌پرده، طبقاتی هم هست. فقر فقط در دیالوگ‌ها نیست؛ در لباس‌هاست، در طرز راه رفتن، در نوع لبخند. صعود لِنو به طبقه‌ی بورژوای روشنفکر با نوعی انزجار از خاستگاهش همراه است. اما آنچه او را بزرگ کرده همان چیزی ا‌ست که می‌کوشد از آن فاصله بگیرد: خشونت، دوستی، رقابت، و اضطراب فراموش شدن. و زیبایی متناقض داستان در همین است که هرقدر از خاستگاهش بیشتر فاصله می‌گیرد بیشتر به سمت محله، لی‌لا، و زندگی فقیرانه‌ی کودکی‌اش کشیده می‌شود.

در پایان هر فصل، حس می‌کنم چیزی در من بیشتر فهمیده شده و چیزی هم در من مرده، شاید همان بخشی که لِنو از دست می‌دهد هربار که لی‌لا را ترک می‌کند: نیرویی خام، سرکش و وحشی—آن چیزی که نمی‌توان نوشتش، فقط می‌توان آن را زیست. و شاید راز سریال همین باشد که بعضی رابطه‌ها، مثل رابطه‌ی لی‌لا و لِنو، نه از سر محبت که از سر نیاز شکل می‌گیرند، نیازی برای دیدن خود در آینه‌ی دیگری، برای سنجیدن، برای سنجیده شدن، برای زنده‌ ماندن.

1.My Brilliant Friend

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد